روزی که علی آمد نوشته ای است دلی از خاطره ای قدیمی درباره روزهایی که علی دایی تازه در پرسپولیس بازی می کرد . شاید برای سال ها ۷۴ و ۷۵.

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین ؛ وحید سعیدی ،نویسنده جوان اما با سابقه مطبوعات سینمایی برای یادداشت عیدانه خود در هفته نامههمشهری جوان ، خاطره ای از کودکی اش نوشته ، درباره علی دایی . درباره روزی که علیدایی با تمام خستگی اش به ملاقات او رفته بود.

۱. داشتم يكي يكي اسم مهمان ها را روي كارت هاي دعوتمي نوشتم، آخه نوشتن اسم مهمان ها روي كارتدعوت مولودي تولد امير المومنين (ع)، جز وظيفه هاي من شده بود، يك ليست بلند بالا جلوممي گذاشتند و من هم يكي يكي اسم مهمان ها رو داخل كارت و روي پاكت مي نوشتم. آن وسط ها هم يكي دو تا از كساني را كه دوستداشتم دعوت كنم ، اما اسمشون تو ليست نبود هم لايي در مي كردم و برايشان كارت دعوتمي نوشتم.

۲.تازه پام به تمرين هاي پرسپوليس باز شده بود، هفتهاي يكي دو بار كه درس هايم سبك تر بود ، فر ميخوردم طرف زمين تمرين باشگاه و مي رفتمدوساعت حال ميكردم و برمي گشتم . فرداي همان روزيكه كار نوشتن كارت ها ي مراسم مولوديرا انجام داده بودم ، دو سه تا از كارت ها را پيچاندم و روي پاكت هر كدامشان اسم دوسه تا از بازيكن هاي كه «فن» شان بودم را نوشتم. يك كارت به نام «علي دايي» ، يكي ديگهبه نام «رضا شاهرودي» و آخري هم به نام « مجتبي محرمي». كارت ها را زدم زير كاپشنم، رفتم سر تمرين.

۳. كارت ها وضعيت ناجوري پيدا كرده بودند، پاكتشانعرق كرده بود و يك مقداري هم تا شده بودند و كلا سر وشكل درست و حسابي نداشتند. وقتياز توي جيب داخل كاپشنم درشان آوردم و چشمم به ريخت و قيافه شان افتاد، اعتماد به نفسمرا از دست دادم. بيخال اين شدم كه اصلا جلو بروم ، همينطوري كنار در وردوي ايستادمو آنهايي كه مد نظرم بود كه دعوتشان كنم از جلويم رد شدند و رفتند و سوار ماشين هايشانشدند. تقريبا همه بازيكن ها رفته بودند و دم در ورزشگاه خلوت شده بود و من هم دپرسبه جاي اينكه راهم را بكشم و بروم كپ كرده بودم همان جا ايستاده بودم. در همين حالو هوا بودم كه يكهو ديدم علي دايي از در باشگاه آمد بيرون چشم تو چشم شديم ، سلام كردمو جواب سلامم را داد و رفت طرف ماشينش ، هيچكس دوربرش نبود، نه براي عكس نه براي امضا.تنهاي تنهاي تنها. در ماشين را باز كرد و سوار شد . استارت زد، يك هو تا صداي روشنشدن ماشين را شنيدم، به خودم آمدم و رفتم طرفش. دلم را به دريا زده بودم. نزديك ماشينشدم، زدم به شيشه ، شيشه پنجره را داد پايين ، پاكت عرق كرده و از سر و شكل افتادهرا بيرون آوردم، فكر كرد ميخواهم امضا بگيرم، كارت را از من گرفت كه پشتش را امضاءكند، به پته پته افتادم، قلبم تند تند مي زد ، صدام بالا نمي امد و بريده بريده ماجرارا گفتم.

۴. روي كارت نوشت وحيد سعيدي و گذاشت جلوي داشبورتش،باهام خداحافظي كرد و همين كه مي خواست پايش را روي گاز فشار دهد، گفتم :« علي آقاتو رو خدا بيايي ها». پايش را رو گاز نگذاشته برداشت و خودكار رااز روي داشبورت برداشتو گفت كف دستت را بيار جلو ، بعد شماره منزلش را كف دستم نوشت و گفت : «يه زنگ بزنيادآوري كن.»

۵. انگار دنيا تو كف دستم بود، داشتم پرواز ميكردم،نمي دانستم از خوشحالي چقدر پياده رفتم، اما همينكه به خودم آمدم، ديدم واي چقدر ديرشده ، هر طوري بود رسيدم خانه همه منتظر بودند كه برسم و حسابي از خجاتم در بيايند.تا رسيدم همين كه مي خواستند بپرسند كه تا حالا كدوم گوري بودي و پشت بندش چك رو حوالهصورتم كنند با بغض گفتم :« رفته بودم علي دايي رو دعوت كنم بياد مولوي جمعه شب، بخداراست ميگم. گفت ميام.» بعد كف دستم رو گرفتم طرف داداشم و گفتم اينم شماره تلفنش زنگبزن بپرس.

۶. هر دو تا داداشام ، مامانم و بابام مات و مبهوتبه من نگاه ميكردند و شماره نوشته شده كف دستم. حتمن در آ لحظه با خودشان مي گفتند اين بچه چي ميگه خل شده. داداشم گفت :«چراحرف مفت ميزني بگو تا حالا كدوم گوري بودي»، گفتم:« به خدا رفته بودم علي دايي رو دعوتكنم، اگر جمعه نيومد هر چقدر خواستين منو بزنيد.»

۷.همه جا جار زدم زدم كه جمعه علي دايي مي آيد خانهما براي مولودي، همه مسخره ام مي كردند و وقتي ماجرا را تعريف مي كردم فكر مي كردنددارم خالي مي بندم.

۸. جمعه شد، ساعت سه بعد از ظهر پرسپوليس با ذوب آهنبازي داشت، آن بازي دو ، دو شد و هر دو گل پرسپوليس هم علي دايي زد، وقتي گل مي زدبه مامانم نشانش مي دادم و مي گفتم اين قرار بياد خانه مان. بعد از هر گلي كه اين رابه مامانم مي گفتم داداشم مي گفت :«تو نمي خواي دست برداري از اين مسخره بازيت. اينالان بازي داره، چطوري ساعت هفت ميخواد بياد اينجا.» همين را كه گفت ته دلم خالي شد.

۹. بازي ساعت ۵ تمام شد با خودم محاسبه كردم اگر ازاستاديوم تا خيابان ظفر كه خانه سابق علي دايي آنجا بود يكساعت هم طول بكشد و يكساعتهم به دوش گرفتن و تعويض لباس بگذرد ، طرف هاي ساعت هفت اگر جايي نرود ، خانه است.از ساعت شش و نيم مهمان ها يكي يكي آمدند، دل من مثل سير و سركه مي جوشيد، قيافه بچهمحل ها و خانواده ام جلوي چشم بود كه اگر نييايد، چقدر مسخره ام مي كنند و از اين بهبعد بايد لقب « وحيد خالي بند» را با خودم يدك بكشم. ده دقيقه به هفت چند تا پنج زاريبرداشتم و رفتم دم تلفن عمومي كهزنگ بزنم به علي دايي جهت ياد آوري.

۱۰.بوق ششم ، هفت خورد كه يكي گوشي را برداشت، نفسنفس مي زد، همين كه گفت الو بفرماييد، فهميدم ، خودشه، گفتم من وحيد سعيدي هستم و ماجرارا تعريف كردم، گوش داد و گفت:« من اون روز حواسم نبود كه مراسم شما جمعه است و قولدادم ، وگرنه قول نمي دادم، الان هم كه مي بيني تازه اومدم و خسته ام.» بغضم داشت ميتركيد. گفتم :« اگر نيايي همه محله مسخره ام مي كنن و از داداشم هم به خاطر اينكه فكرميكنه بهشون دورغ گفتم كتك مي خورم. گفتم آبروم ميره ، بچه ها بعد از اين بهم ميگنوحيد خالي بند. »چند لحظه اي مكث كرد و گفت:«من كارت دعوت را گم كردم، خونتون كجا بود؟»گفتم:«فرمانيه.» گفت: «از خونه ما يك ربع بيست دقيقه راهه ، من نيم ساعت ديگه اونجام.»گوشي رو قطع كردم ، رفتم روي پله دم در حياط نشستم، صداي مداح از خانه مي آمد و جمعيتكيپ تا كيپ نشسته بودند و ديگر داشتند توي راه پله ها هم مي نشستند. اما من جلوي درمنتظر بودم چشمم به خيابان بود. هنوز از تمام شدن مكالمه ام با علي دايي نيم ساعت نگذشتهبود كه ديدم يك ماشين قرمز رنگ روبه روي خانه مان توقف كرد. سرم را بالا كردم . عليدايي از ماشين پياده شد. جلو امد بغلم كرد و دولا شد و در گوشم گفت :« ديگه هيچكس بهتنمي گه وحيد خالي بند.»

تكمله : اين ماجرا براي تقريبا بيست يا بيست و دو سالقبل است، بدون كمترين دخل و تصرفي در واقعيت. قصه واقعي بزرگ مردي كه به خاطر قولش نگذاشت يك پسر بچه چهارده ، پانزده سالهلقبي را كه شايسته اش نبود را سال ها يدك بكشد. شايد او به خاطر همه اين كارهايش پيشخدا اينقدر محبوب است. مردي كه وراي همه داد وبيدادها و زبان تند و تيزش قلبي از طلادارد.

نظر کاربران را اینجا ببینید. ( تعداد نظرات: ۲۴ )