با آوازی یکدست ، یکدست ، دنبالهی چوبینِ بار ،در قفایش ، خطی سنگین و مرتعش ، بر خاک میکشید.«- تاجِ خاری بر سرش بگذارید! «- تازیانهاش بزنید!» رشتهی چرمباف ، فرود آمد، و ریسمانِ بیانتهای سُرخ ، در طولِ خویش ، از گِرهی بزرگ ، برگذشت.«- شتاب کن ناصری، شتاب کن!» از صفِ غوغای تماشاییان ، العازر ، گامزنان راهِ خود گرفت ،دستها ،در پسِ پُشت ،به هم درافکنده،، و جانَش را از آزارِ گران دینی گزنده ، آزاد یافت.
( تکه های از مرگ ناصری ، شاملو )