در بزرگداشت تختی، به یاد ناصر خان حجازی و در حمایت از علی کریمی
این مقاله به قلم به علی خدایی روزنامه نگار ایرانی است که در بزرگداشت تختی توشته شده است. این را اینجا میگذارم تا ضمن بزرگداشت پنجم شهریور سالروز تولد تختی، در عین حال یاد آوری کنم که در این کهن بوم و بر قهرمانان بسیاری زیسته اند. این قهرمانان پهلوان شدند زیرا برای مردم و در دل مردم زیستند. این مقاله را با احتام به نویسنده، آقای خدایی، تقدیم میکنم به ناصر خان حجازی و علی کریمی.



پنجم شهريور سالروز تولد غلامرضا تختی
بازوبند پهلوانی
برای همیشه بر بازوی تختی ماند

پنجم شهریور 1309 تختی بدنیا آمد، تا 16 دیماه 1346 روی شانه های مردم جایش بود و 17 دیماه همان سال، یعنی 1346، لای یک پتوی سربازی پنهانش کردند و با شتاب، از کوچکترین اتاق هتل "اتلانتیک" تهران به درون یک استیشن سیاه رنگ منتقل و از آنجا یکسر به سردخانه پزشکی قانونی تهران، حوالی کاخ دادگستری تهران بردند. این پایان کار ی
ک قهرمان نبود، بلکه آغاز جاودانه شدن نام یک قهرمان ملی بود.
آن بعد از ظهری که روزنامه های عصر خبر مرگ او را اعلام کردند، من تازه دبیرستان را تمام کرده و از آینده ای که به سوی آن می رفتم بی خبر بودم. همان هفته، کیهان ورزشی گزارش مشروحی همراه با عکس‌هائی از تختی منتشر کرد که با ولع خواندم. جای یکی از عکس ها خالی بود و چند جا نیز پاراگراف ها حذف شده بود. همه آنچه که نوشته نشده بود، در این سفیدی ها پنهان بود. بعدها که خود روزنامه نگار شدم، دانستم نام این سفیدی‌ها "سانسور" است!
و چه نام زشت و نکتباری بود و هست این نام. و روزی که "محرمعلی خان"، معروف ترین سانسورچی مطبوعات – تا اوائل 1350- را در تحریریه کیهان دیدم که آمده و در کنار سردبیر مقتدر کیهان؛ دکتر "مهدی سمسار" نشسته تا اخبار واقعه "سیاهکل" همانگونه منتشر شود که رژیم شاه می خواهد، سانسور را در پیپ کج، کلاه شاپو و صورت پر چین و چروک او دیدم!
شاید 13 سال داشتم. کمتر یا بیشتر نمی دانم. سرپل تجریش یکباره شلوغ شد. همه شادی کنان به یکسو می دویدند: ابتدای جاده قدیم شمیران.
شاه تابستان ها در همان حوالی‌ها زندگی می کرد. تابستان‌ها از قصرهای شهری به قصرهای ییلاقی – سعدآباد و نیآوران- در شمیران کوچ می کرد.
ابتدا تصور کردم شاه عبور می کند. آن موقع ها، هنوز از مردم نبریده بود و گاهی با اتومبیل در شهر گشتی می زد و من او را در همان سالها و پشت فرمان یک سواری سیاه رنگ با سقف کروکی در خیابان 20 متری دروازه شمیران دیده بودم. اما، آن روز شادی خودجوش مردم به گونه ای نبود که برای دیدن شاه باشد. بویژه که نه پاسبانی در میان جمعیت بود و نه سربازی در میان آنها. در این لباس کسی را ندیدم. من هم به همان سو دویدم که مردم می دویدند. شاید 200 متر و شاید هم 500 متر مانده به پل تجریش جمعیت زیادی در دو طرف یک بنز نخودی رنگ 180 که رنگ و روئی هم نداشت و به سمت پل تجریش می آمد جمع شده بودند. از سر پل نیز جمعیت به سوی آنها سرازیر بود. همه به هم بشارت می دادند: تختی آمده!
و من که در همین سن و سال، یکبار هم او را روی تشک کشتی دیدم، در سالن کشتی محمد رضا شاه، پشت شهرداری تهران که نمی دانم در جمهوری اسلامی بر آن چه نامی نهاده اند. حالا او را در یک بنز 180 می دیدم. خودش کنار راننده نشسته بود و چند جوان ورزیده در دو طرف اتومبیل حرکت می کردند. سرنشینان همان بنز بودند که حالا پیاده شده و راه را باز می کردند. نرسیده به پل تجریش چند بار خواست پیاده شود اما همان جوان ها مانع شدند. جمعیت راه را بست و سرانجام او به زور درب اتومبیل را باز کرد و از آن بیرون آمد. شلواری طوسی رنگ به پا و پیراهنی کرم رنگ با آستین کوتاه به تن داشت. با هر کس که دم دستش بود دیده بوسی می کرد. جمعیت برای اتومبیل دالان باز کرد و تختی روی کاپوت بنز نشست. همه با هم رسیدند به دهانه بازارچه تجریش. دود خوش اسفند و کنُدر که از دهها منقل و آتش گردان بر می خاست او را نه در هاله نور، که در دود اسفند و آهی که از نهاد مردم بر می خاست فرو برده بود.


پنجم شهريور سالروز تولد غلامرضا تختی
بازوبند پهلوانی
برای همیشه بر بازوی تختی ماند

پنجم شهریور 1309 تختی بدنیا آمد، تا 16 دیماه 1346 روی شانه های مردم جایش بود و 17 دیماه همان سال، یعنی 1346، لای یک پتوی سربازی پنهانش کردند و با شتاب، از کوچکترین اتاق هتل "اتلانتیک" تهران به درون یک استیشن سیاه رنگ منتقل و از آنجا یکسر به سردخانه پزشکی قانونی تهران، حوالی کاخ دادگستری تهران بردند. این پایان کار ی
ک قهرمان نبود، بلکه آغاز جاودانه شدن نام یک قهرمان ملی بود.
آن بعد از ظهری که روزنامه های عصر خبر مرگ او را اعلام کردند، من تازه دبیرستان را تمام کرده و از آینده ای که به سوی آن می رفتم بی خبر بودم. همان هفته، کیهان ورزشی گزارش مشروحی همراه با عکس‌هائی از تختی منتشر کرد که با ولع خواندم. جای یکی از عکس ها خالی بود و چند جا نیز پاراگراف ها حذف شده بود. همه آنچه که نوشته نشده بود، در این سفیدی ها پنهان بود. بعدها که خود روزنامه نگار شدم، دانستم نام این سفیدی‌ها "سانسور" است! و چه نام زشت و نکتباری بود و هست این نام. و روزی که "محرمعلی خان"، معروف ترین سانسورچی مطبوعات – تا اوائل 1350- را در تحریریه کیهان دیدم که آمده و در کنار سردبیر مقتدر کیهان؛ دکتر "مهدی سمسار" نشسته تا اخبار واقعه "سیاهکل" همانگونه منتشر شود که رژیم شاه می خواهد، سانسور را در پیپ کج، کلاه شاپو و صورت پر چین و چروک او دیدم!

شاید 13 سال داشتم. کمتر یا بیشتر نمی دانم. سرپل تجریش یکباره شلوغ شد. همه شادی کنان به یکسو می دویدند: ابتدای جاده قدیم شمیران.
شاه تابستان ها در همان حوالی‌ها زندگی می کرد. تابستان‌ها از قصرهای شهری به قصرهای ییلاقی – سعدآباد و نیآوران- در شمیران کوچ می کرد.
ابتدا تصور کردم شاه عبور می کند. آن موقع ها، هنوز از مردم نبریده بود و گاهی با اتومبیل در شهر گشتی می زد و من او را در همان سالها و پشت فرمان یک سواری سیاه رنگ با سقف کروکی در خیابان 20 متری دروازه شمیران دیده بودم. اما، آن روز شادی خودجوش مردم به گونه ای نبود که برای دیدن شاه باشد. بویژه که نه پاسبانی در میان جمعیت بود و نه سربازی در میان آنها. در این لباس کسی را ندیدم. من هم به همان سو دویدم که مردم می دویدند. شاید 200 متر و شاید هم 500 متر مانده به پل تجریش جمعیت زیادی در دو طرف یک بنز نخودی رنگ 180 که رنگ و روئی هم نداشت و به سمت پل تجریش می آمد جمع شده بودند. از سر پل نیز جمعیت به سوی آنها سرازیر بود. همه به هم بشارت می دادند: تختی آمده!
و من که در همین سن و سال، یکبار هم او را روی تشک کشتی دیدم، در سالن کشتی محمد رضا شاه، پشت شهرداری تهران که نمی دانم در جمهوری اسلامی بر آن چه نامی نهاده اند. حالا او را در یک بنز 180 می دیدم. خودش کنار راننده نشسته بود و چند جوان ورزیده در دو طرف اتومبیل حرکت می کردند. سرنشینان همان بنز بودند که حالا پیاده شده و راه را باز می کردند. نرسیده به پل تجریش چند بار خواست پیاده شود اما همان جوان ها مانع شدند. جمعیت راه را بست و سرانجام او به زور درب اتومبیل را باز کرد و از آن بیرون آمد. شلواری طوسی رنگ به پا و پیراهنی کرم رنگ با آستین کوتاه به تن داشت. با هر کس که دم دستش بود دیده بوسی می کرد. جمعیت برای اتومبیل دالان باز کرد و تختی روی کاپوت بنز نشست. همه با هم رسیدند به دهانه بازارچه تجریش. دود خوش اسفند و کنُدر که از دهها منقل و آتش گردان بر می خاست او را نه در هاله نور، که در دود اسفند و آهی که از نهاد مردم بر می خاست فرو برده بود.
در آن تابستان گرم، از خانی آباد؛ در ناف جنوب تهران، تا زیر پای قله توچال بالا آمده بود. شاید برای هواخوری، برای یک پیاله بستنی زرد خامه ای و یا یک بلال بر آتش کباب شده و یا دو فال گردو در تابستان گرم تهران:
مغز گردوی تازه
نقل آورده، یاسه
دو قرآ...ن گردو میدم
پول های حلال

رحمان هاتفی، که بعدها سردبیر کیهان شد و در زندان جمهوری اسلامی جانش را گرفتند، کشتی گیر بود، اما تا پایان خط نرفته بود. بچه همان محله ای بود که تختی از آن برخاسته بود: خانی آباد!
یک ظهر گرم تابستان سال 1349 با هم رفتیم خانی آباد. می خواست محله ای را که در آن قد کشیده بود نشانم بدهد. محله ای قدیمی، با کوچه های باریک و خاکی و خرابه هائی که محل بازی کودکی و نوجوانی اش بود. بگذارید کمی درباره خود او و آنچه درباره مرگ تختی برایم تعریف کرد بنویسم: زندگی معیشتی را با پاورقی نویسی تاریخی و عشقی در برخی مجلات هفتگی تهران شروع کرده بود، تا روزی که با عنوان خبرنگار در کیهان ورزشی استخدام شد. چند گزارش ورزشی و چند تفسیر کشتی ایران را که نوشت، استعداد و توانش از چشم تیز بین دکتر صدرالدین الهی که بنیانگذار کیهان ورزشی بود دور نماند. حاصل رایزنی او با دکتر مصباح زاده که صاحب کیهان و دکتر سمسار سردبیر کیهان بودند ، انتقال هاتفی از کیهان ورزشی به تحریریه روزنامه کیهان شد. شد خبرنگار بخش حوادث کیهان. روزی که از پزشکی قانونی تهران، پنهانی به کیهان خبر دادند جنازه تختی را از هتل آتلانتیک آورده اند، او داوطلب تهیه گزارش مرگ، یا قتل و یا خودکشی تختی شد. ابتدا به هتل آتلانتیک رفت. هیچکس پاسخ خبرنگاران را نمی داد. اتاقی که تختی بی جان را از آن بیرون کشیده بودند از سوی دادستانی تهران مهر و موم شده بود. همه روزنه های کشف جزئیات خبر را حکومت بسرعت بسته بود. هاتفی می رود روی بام ساختمانی که مجاور هتل آتلانتیک بود و از آنجا خود را به پنجره اتاق تختی می رساند، آن را شکسته و داخل می شود. عکاس کیهان تحت تاثیر جسارت هاتفی وارد اتاق می شود و چند عکس می گیرد. آنچه را هاتفی باید می دید، در یک چشم بر هم زدن دیده بود.
بیرون آمدند و عصر آن روز کیهان با عکس اتاقی که جسد تختی را در آن یافته بودند منتشر شد. دادستان مدعی شد که خبرنگار کیهان مهرو موم در اتاق مرگ را باز کرده و مجرم است، اما این ادعائی پوچ بود، زیرا مهر و موم سر جایش بود و هاتفی از پنجره وارد اتاق شده بود. می خواستند بدانند این عکسها چگونه تهیه شده و چه کسی اتاق را دیده و آن گزارش را نوشته است. دادستانی خود مهر و موم را باز کرد و وارد اتاق شد و با پنجره شکسته روبرو شد. اتهام شکستن مهر و موم دادستانی نقش بر آب شد و صاحب امتیار و سردبیر کیهان هر دو در پاسخ دادستانی گفتند "پنجره مهر و موم نشده بود"!
همان هفته گزارش مشروحی نیز درباره تختی و مرگ پرابهام او درکیهان ورزشی منتشر شد که آن هم به قلم هاتفی بود. و این فصل تازه ای از پرونده ها و زندگی سیاسی رحمان هاتفی شد. پرونده و زندگی پر حادثه ای که سرانجام به قتل او در سال 1362 در زندان اوین ختم شد.
به توصیه مصباح زاده و دکتر سمسار مدتی آفتابی نشد تا کم کم آب ها از آسیاب افتاد و هاتفی به تحریریه کیهان بازگشت. اما این بار نه در بخش حوادث، بلکه با ارتقاء موقعیت و در نقش ویراستار و یکی از معاونین سردبیر! مسئولیتی که در پایان سال 1356 و طول سال 1357 به سردبیری او بر کیهان، در پرتلاطم ترین سال نه حیات کیهان، که حیات ایران انجامید.
تا پیش از بازگشت آیت الله خمینی به ایران، کیهان دو جهش بزرگ را برای بالا رفتن تیراژ و پیشی گرفتن از همه مطبوعات ایران پشت سر گذاشته بود. روزی که "مهوش" خواننده در یک حادثه رانندگی کشته شد و روزی که خبر "مرگ تختی، در هاله ابهام" به قلم هاتفی در کیهان منتشر شد.
جلال آل احمد بعدها نوشت: « از آن همه جماعت، هیچ کس، حتی برای یک لحظه، به احتمال خودکشی فکر نمی¬‌کرد.»
وقتی شجریان تا قلعه ویران "بم" سینه خیز رفت تا در بر فراز ویرانه ای که از زلزله باقی مانده بود بخواند و پول برای بازسازی بم و درمان و مسکن مردم برخاک نشسته جمع کند، آنها که زلزله بوئین زهرای قزوین را به یاد دارند، تختی را به خاطر می آورند.
شهریور 1341 زلزله بوئین زهرای قزوین را با خاک یکسان کرد و در یک چشم بر هم زدن 20 هزار کشته برجای گذاشت. تختی با یک کامیون در محلات تهران راه افتاد و با بلندگو از مردم خواست تا به زلزله زدگان کمک کنند. آنچه مردم با اعتماد به تختی در اختیار او گذاشتند، بمراتب بزرگتر از آن بود که دولت توانست و یا خواست برای زلزله زدگان بوئین زهرا بکند. مردم پتو، لحاف، زیلو، بخاری نفتی و هر آنچه که می توانستند بار کامیونی کردند که تختی کنار راننده آن نشسته بود. زنان گوشواره و انگشت و النگوی خود را در پارچه ای بسته، و چشم بسته دراختیار تختی گذاشتند. او را تخم چشم خویش می دانستند.
زمانی که مرگ دکتر مصدق در حبس خانگی در روستای احمدآباد اعلام شد (14 اسفند 1345) بی اعتناء به تهدیدها و مانع تراشی های ساواک و شهربانی رفت به احمد آباد تا جنازه آن پیرمرد را با دست های پرقدرتش بلند کند و چند متر آنسوتر، درحیاط خانه ای که درآن حبس بود، به خاکش بسپارد!
حکومت چشم دیدن این تختی را نداشت و تختی نیز چشم دیدن شاه و حکومتش را.
ال احمد درست گفته بود که هیچکس خودکشی او را قبول نکرد. شاید حق با آل احمد بود زیرا مردم هم تختی را اهل کشتی میدانستند، نه خودکشی!
او قربانی فاجعه ای شد که اکنون نیز در جمهوری اسلامی بر ورزش و احساسات ملی مردم ایران سایه افکنده است.
فلان کشتی گیر و یا وزنه بردار اگر دیروز باید ستایشگر شاه می بود، امروز باید ستایشگر رهبر باشد و هنگام بلند کردن وزنه در میادین بین المللی و یا گرفتن لنگ رقیب روی تشک کشتی بگوید: "یا عباس علمدار، رهبر ما رو نگهدار!"
تختی قربانی همین بختك شد. برادر شاه "شاپورغلامرضا" كه سرپرستی ورزش ايران را داشت، از تختی نفرت داشت و شاه نيز با چشم نفرت تختی را نگاه می كرد. المپيك رُم ماموران امنيتی همراه تيم ملی كشتی ايران، همه گونه تلاشی را کردند تا تختی در برابر "اتلی" ترک ببازد و مدال طلا را با خود به ايران نيآورد. (نگاه کنید به سرگذشت کنونی فوتبال ایران که می کوشند بازنده به ایران بازگردد). از آن المپیک همه با هم به ايران بازگشتند. ورزشكار و مربی و امنيتی ها. تختی برای کُرنش ساخته نشده بود. نه پيش از رفتن به المپيك رُم و نه پس از بازگشت از آن المپيك؛ و از نگاه عامه مردم اين سركشی، حکمش خاموشی بود!
گفتند و شایع شد که شاپورغلامرضا آمر شد و ساواك مامور، تا درسی شود برای ديگرانی كه با ملت و مليت عهد می بندند، نه با قدرت و سلطنت. این را مردم می گفتند. چرا؟ حتی حضور تختی در مسابقات جهانی كه در تهران بر گزار می شد نیز قدغن شده بود، اما مگر می شد سد راه پهلوانی شد كه روی شانه های مردم جای داشت؟

دانش آموز بودم که تختی را روی تشک کشتی دیدم. همراه همکلاسی ها و هم محله ای ها برای دیدن مسابقه کشتی رفته بودم. تختی برای آخرين بار در سالن كشتی "محمدرضاشاه" تهران ظاهر شد. شاپور غلامرضا برادر شاه در جايگاه مخصوص نشسته بود. مسابقات جهانی برگزار می‌شد. تختی كه ديگر كشتی نمی گرفت، آرام و با تاخير، از یک گوشه ای وارد سالن شد تا در کُنجی نشسته و كشتی را ببيند. جمعيت که چشم انتظار او بود و همه درهای ورودی را می پائید، ناگهان بپاخاست و شعار داد: « سلطان تخت کشتی- غلامرضا تختيه» برادر شاه که ریاست عالیه ورزش را برعهده داشت، دقایقی بعد، دراعتراض به این ورود و این شعار، سالن کشتی را ترک کرد و اگر نبود خوف از راه افتادن خون، مردم با "هو" بدرقه اش کرده بودند.
شاپورغلامرضا، درآستانه سقوط شاه، از ايران گريخت و به نوشته تاج الملوک – همسر رضاشاه، ملکه پهلوی- در امريكا شيره كشخانه اش را داير كرد. چنان كه وقتی مُرد، پوستی بود به رنگ شيره بر استخوانی به رنگ دسته نگاری!
نظر کاربران را اینجا ببینید. ( تعداد نظرات: ۲ )