مسعود مژدهی و داور مسابقه!
اواخر دهه چهل، در میان آن بچه‌هایی که تپه‌های خاکی تخت طاووس را از سنگلاخ پاک می‌کردند و دو‌تا سنگ به‌عنوان دروازه، می‌چیدند و می‌افتادند دنبال توپ گرد یک‌پسربچه موفرفری توی‌شان بود که بعدها به تیم‌ملی هم رسید. تیم آنها «سه‌ستاره‌ها» نام داشت که در تخت‌طاووس معروف بود. کمی پایین‌تر از آنها تیم «آرمن» هم بود که برای سه‌ستاره‌ها شاخ شده بود و آندرانیک و آریس و مائیس در آن بازی می‌کردند. کل‌کل‌های سفت و سخت این دو‌تیم، ورد زبان‌ها بود.

یک‌روز در فینال‌شان که ۵۰۰‌نفر هم دور تا دور میدان جمع شده بود سرگرد اسدالهی مربی پاس، به بچه موفرفری گفت اسمت چیه؟ پاسخ داد: مسعود. پرسید چند‌سالته؟ گفت ۱۵‌سال. گفت از فردا می‌آیی زمین باشگاه پاس؟ مسعود داشت پر در‌می‌آورد. همان پسرک شر و شوری که می‌رفت امجدیه و روبه‌روی جایگاه می‌نشست و سرداران پاطلایی و سرطلایی را تشویق می‌کرد حالا الکی الکی رسیده بود به آرزوش.

فرداش رفت تمرین. رفت توی لباس‌کنی تیم پاس. پیراهن پاس را دادند به‌ش. کفش نداشت. یکی از بچه‌های ذخیره پاس آقایی کرد و کفش‌ش ‌را قرض داد به‌ش.

مسعود رفت تو، ولی وقتی تماشاگرها را دید که دور‌تا‌دور زمین تمرین صف کشیده‌اند سرش گیج رفت. پاس با دیهیم بازی دستگر‌می ‌داشت. همین سرهنگ یاوری (مربی فجر سپاسی) هی ‌به‌ش دلداری می‌داد که «نترس،‌ نترس، ‌فقط توپ‌های اول را که گرفتی، سریع پاس بده به من‌،‌ تا اعتماد به نفس پیدا کنی...» آن روز مسعود اولین گل عمرش را زد و فردا وقتی عکس‌اش را توی روزنامه‌ها دید کف کرد.

هنوز چند هفته‌ای از این عکس نگذشته بود که دعوت شد به تیم‌ملی جوانان ایران... مستر رایکوف داشت «نسل‌سازی» می‌کرد... او هر روز می‌رفت توی اتاق بچه ۱۵‌ساله و می‌گفت «اگه بیایی تاج،‌ همین امروز هم فیکس‌ا‌ت می‌ذارم بری تو میدون» هی روز می‌رفت توی اتاق مسعود تهدیدش هم می‌کرد البته‌: «اگه نیایی تاج، تیم ملی جوانان هم انتخابت نمی‌کنم‌ها»...

طفلک مسعود، به مستر می‌گفت آقا اجازه بدهید از مربی‌ام اجازه بگیرم، چشم...! ‌اما یک‌روز که رفته بود خیاطی تا برای دوختن لباس یونیفرم تیم‌ملی جوانان، ‌«پرو» کند به‌ش گفتند چاییدی داش! شما خط خوردی!

مسعود برگشت پاس... تا اینکه یک‌روز یک‌تیم آلمانی آمد برای بازی دوستانه با پاس... آقای اسداللهی، مسعود را گذاشت گوش چپ، دفاع راست تیم حریف، ‌یار فیکس تیم‌ملی آلمان بود. مسعود فرت و فرت رد می‌شد و از این دفاع سمج،‌ کتک می‌خورد. محکم می‌زدها!

مسعود داشت جوش می‌آورد که حسن‌آقا (کاپیتان پاس) به‌ش توصیه کرد برو گوش راست بازی کن خب... آخ‌جان! خدا رساند! ‌اما از شانس بد او، دفاع راست آلمان، دوباره جایش را با دفاع چپ عوض کرد که مسعود را «من‌تومن» کند و باز همان آش و همان کاسه!‌ هر‌جا مسعود ازش رد شد یک‌دل سیر کتک خورد. داور هم که انگار نه انگار! بالاخره مسعود را یک‌جوری زد که بلند نشود. نشد! مصدوم شد. فوتبال تعطیل!

چند‌ماهی از فوتبال دور بود که یک‌روز باز سر و کله مستر رایکوف پیدا شد: «بیا تاج!» مسعود یک‌لحظه فکر کرد، دو دو تا چهار تا کرد و پیش خودش گفت پایم که خراب است ،‌پاسی‌ها هم که سراغی از ما نمی‌گیرند، در عوض یک‌پولی هم می‌گیریم می‌زنیم به زخم زندگی‌مان!

انتقام خط خوردن‌مان از تیم‌ملی جوانان را هم از مستر می‌گیریم. جواب مثبت داد. شش‌هزار تومان گرفت. داداشش عباس را هم با خودش برد تاج...

تقریبا یک‌ماهی نرفت تمرین... تا اینکه یک‌روز رایکوف،‌ جلوش سبز شد: بیا تمرین. مسعود گفت پایم خراب است. لامصب نمی‌دانم با پای مسعود چه کرد که یکهو یک‌صدای «تق» ازش برخاست و همان لحظه پا‌شد، ‌شروع کرد به دویدن! انگار مربی یوگسلاو، جادو کرده بود. کلید انداخته بود بر قفل عضله پای او و بازش کرده بود. ارتوپد مادرزاد!

مسعود هنوز داشت در تیم‌ملی جوانان بازی می‌کرد که در تاج چهره شد. با مستر هم «ندار» بود. دربی پرسپولیس –تاج! رفت پیش مستر و گفت منو فردا بذار گوش چپ، اگه گذاشتم ابرام (آشتیانی) نفوذ کنه؟ راست می‌گفت. پرسپولیس را یک‌–هیچ بردند.

حالا دیگر مسعود وارد تیم‌ملی می‌شد... اما ایراد اساسی او درگیری‌اش با داوران بود که عین نخود و لوبیا،‌ کارت زرد و قرمز می‌گرفت. یک‌روز رفته بودند اصفهان، ‌وسط بازی، داور سوت زد و فول مسعود را گرفت. برگشت به داور گفت: این فول بود آخه؟ داور هم نه گذاشت و نه برداشت، هر‌چی فحش بد بود کشید به‌ش و گفت: بله که فول بود. خیلی هم فول بود. بیا این هم کارت زرد!

کارد می‌زدی خون مسعود در‌نمی‌آمد. برگشت به داور گفت: چی گفتی؟ به من گفتی بچه...‌؟! داور دوباره گفت: بله به‌ت گفتم بچه...!

مسعود عین اسپند روی آتش بود. دهانش را وا‌کرد و هر‌چی بلد بود کم نگذاشت. کارت قرمز را هم گرفت. با یک‌حکم محرومیت دو‌ساله از ورزش!

اما چند‌روز بعد دادگاه فدراسیون تشکیل شد. رسیدگی به حکم محرومیت مسعود... دکتر برومند ازش پرسید تو به این داور فحش دادی؟ مسعود خیلی رک و صریح گفت بله! گفت پرسیدم فحش دادی؟ مسعود دوباره سرش را آورد پایین و گفت: بله.

دکتر گفت پس محرومیت حقت است. شما محروم هستی. برو...

مسعود گفت: حالا که من مرد و مردونه اعتراف کردم از داور هم بپرسید به من چه گفت که من جوابش را با فحش دادم؟ داور گفت من چیزی نگفتم. مسعود گفت اگر تو هم عین من مرد بودی و شهامت داشتی می‌گفتی به من چه گفتی... داور ماند توی ‌آمپاس و اعتراف کرد که به‌ش گفته: بچه...!

دکتر پا‌شد مسعود را بوسید و داور برای سه‌هفته از قضاوت محروم شد.

گاهی فوتبالفارسی،‌ خواهر‌خوانده فیلم هندی بود. و چه خوب بود!



نوشته اقای ابراهیم افشار در مجله تماشاگر ابان ماه ۱۳۹۲
نظر کاربران را اینجا ببینید. ( تعداد نظرات: ۹ )