از اینستاگرام پژمان جمشیدی
:
نزدیک عید مادرم ما را به کفش ملی می برد .
خودش از پشت ویترین انتخاب می کرد و به فروشنده می گفت اندازه سایز پای ما بیاورد و اصلا سوال نمی کرد که این کفش را دوست دارید یا نه , فقط همیشه می گفت :
این کفش ها مرگ ندارد.
عاشق عید بودم .
بوی عید را دوست داشتم .
بوی شیرینی ها ,
بوی عود،
سفره ای که اولین روز عید پهن می شد
و همه دور آن می نشستند ... راستي چرا فکر نمی کردیم كه اين روزها تمام مي شوند؟
چرا انقدر خاطرمان جمع بود ؟
چرا مواظب لحظه ها نبودیم ؟
چرا خوشبختی را عمیق نفس نکشیدیم ؟
که امروز مجبور نباشیم فقط چنگ بیندازیم به گذشته ها ,
خیره شویم به آن و زندگی کنیم با آن .
از کودکی به نوجوانی و جوانی راهی نیست
اما همراهانت همیشگی نیستند .
در فراز و فرود راه ,
خیلی ها را از دست می دهی ...
در اواسط تابستان سال ٩٥
مادر را به دست خاک سپردیم و خودمان را به دست روزگار ... رفت بدون اینکه بگوید
با شکسته های قلبمان
بعد از او , چه کنیم .
ما ، در همین از دست دادن ها بزرگ شدیم ,
پخته شدیم ,
ساخته شدیم .
مادر رفت و من امروز بعد ازگذشت
دو سال , می خواهم بنویسم
فقط کفش ملی نیست که مرگ ندارد ,
عشق هم مرگ ندارد ,
بعضی خاطرات هم مرگ ندارد
بعضی قلبها و بعضی آدمها ...
قلب آدمها در کودکی مانند دریاست .
وقتی بزرگ شدند
قد یک تُنگ ماهی می شود .
پر از ترک اما نمی پاشد ,
نمی گذاریم که بپاشد
چون آدم بزرگ ها امیدشان ,
به همان،
چند ماهی باقيمانده تُنگ قلبشان است ...
نظر کاربران را اینجا ببینید. ( تعداد نظرات: ۴ )